اندر حکایت من و فیزیک(1)

.

.

وبلاگ شخصی محمود عنایتی،دانشجوی کارشناسی فیزیک دانشگاه قم
ایمیل مدیر : mahmooden68@yahoo.com

» بهمن 1393
» مهر 1393
» بهمن 1391
» دی 1391
» آذر 1391
» آبان 1391
» مهر 1391
» شهريور 1391
» مرداد 1391
» تير 1391
» خرداد 1391
» ارديبهشت 1391
» فروردين 1391


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 23
بازدید ماه : 158
بازدید کل : 1858
تعداد مطالب : 72
تعداد نظرات : 98
تعداد آنلاین : 1

حدیث

RSS
اندر حکایت من و فیزیک(1)
نویسنده محمود عنایتی تاریخ ارسال یک شنبه 20 فروردين 1391 در ساعت 10:56
 


یکی بود،یکی نبود.غیر از خدا هیشکی نبود.

یه دانش آموز بود که هیچ درسی براش اونقدر از بقیه قشنگ تر نمی نمود که بدونه چه رشته ای رو دوست داره!و از بد روزگار اون من بودم.

حالا چی شد که رفتم فیزیک؟؟؟

چند سال قبل از همین وقتا بود که یادم افتاد که چند ماه بعد کنکور دارم و درس های زیادی موجود و بر هر درس،خواندن چند  کتاب واجب!

خلاصه ما که تا حالا تو عمرمون به جز شبای امتحان لای کتابارو وا نکرده بودیم و با همین درس خوندنای شب امتحانی شاگرد اول دوم کلاس میشدیم حالا وقتی کتابا رو باز کردیم که بخونیم دیدیم که هیچی یادمون نمیاد،و تقریبا باید از صفر شروع کنیم.

با تمام توان!!! شروع به خوندن کردم و از روزی 5 ساعت شروع کردم ولی دیدم که نمیشه.هر کاری میکنی بیشتر از 3 ساعت نمیشه درس خوند.

تا من بیام و خودمو به روزی 5 ساعت برسونم اردیبهشت بود(البته ناگفته نماند که در طول عید هم دست از تلاش وکوشش بر نداشتم و در طول 15 روز فکر کنم چیزی حدود 5 یا 6 ساعت درس خوندم).

ولی خداییش سرعتم زیاد بود،تو همین چند وقت تونستم چند تا از کتابای اصلیمو تموم کنم(نمیدونم چرا بقیه بچه های کتابخونه _که یادم رفت بگم که برای اولین بار در عمرم به کتابخونه رفتم_اینقدر طولش میدانن)،یادم میاد که کتاب شیمی پیش دانشگاهی رو روی جلد پشتیش خلاصه نویسی کرده بودم!البته از مبحث تست زنی هم غافل نبودم و از هر فصل دو یا سه تست(از مجموع 500،600 تا تست موجود در یک کتاب)میزدم.

دیگه آخرای خرداد رسیده بود و من کم کم به روزی 6 ساعت درس خوندن رسیده بودم و داشتم با قدرت کارم رو دنبال میکردم.روزای اول تیر هم با اینکه چند تا از درسا هنوز تموم نشده بود(و چند تا از درسا رو هم حذف کرده بودم)شروع کردم به جمع بندی که 2 روز بیشتر طول نکشید.

2روز هم گذاشتم واسه ی آزمون آزمایشی از خودم که تو کتابخونه انجام میشد و آمار ها از درصد های قابل قبول حاکی بود و کم مونده بود که شب قبل از امتحان برم مصاحبه کنم و بگم که "اینجانب برنده ی قطعی این امتحان بادرصد های بسیار بالا هستم و اگه من قبول نشم تقلب شده".شب امتحان اونقدر راحت بودم که ساعت 5 از کتابخونه زدم بیرون و با بچه ها رفتیم پاتوق همیشگی و کلی حال کردیم.

صبح روز امتحان حاضر و آماده برای یه کنکور خوب با یکی از بچه ها رفتیم حوزه ی امتحانی(که همین(به اصطلاح)دانشگاه خودمون بود.حالا از این بگذریم که کار بچه هاطولانی بود و یکی یه جامدادی مداد آورده بود و یکی هندونه ای رو جاساز میکرد که بعد از امتحان با دوستاش بزنن به رگ!

از شانس بد ما صندلیم جلوی یه کلاس بود که از زیر درش باد میزد و باعث میشد که برگه هایی رو که میزاشتن زیر میز باد ببره و من مجبور بودم که بدوم دنبالشون.

از شرح جواب دادن به سوالای کنکور که بگذریم،ولی همین قدر بگم که دست از پا درازتر از سر جلسه ی کنکور بلند شدم.اما وقتی دیدم که بقیه هم دارن از سختی سوالا و بلد نبودن جوابا میگن به خودم امیدوار شدم.اما هرچی بود دیگه گذشته بود و باید منتظر جواب میموندیم.

19000!!!فکر میکردم بد کنکور داده باشم ولی نه تا این اندازه.حتی به بالاتر از 12000 فکر هم نکرده بودم.با بادی که اونموقع تو کلم بود و کارت معافیتی که تو دستم جولون میداد،انتخاب رشته ی خیلی کارشناسی و مزخرفی انجام دادم و 20 تا کد رشته انتخاب کردم که 10 تاش تهران بود.خوب مطمئنا با این انتخاب رشته شانس قبولیم یه کم از مقادیر منفی بالاتر بود!و حتما حدس میزنین که چی شد.در میان تشویق تماشاگران،با غرور و افتخار خاصی رد شدم؛بعد سرم رو مثل مرد گرفتم بالا و گفتم بی خی خی(یعنی بی خیال)،سال بعد...


البته سال بعد از همون داستان اول صفحه تکرار شد و ایندفعه رتبم شد 15000 که در اون شرایط(داشت حالم از کنکور و درس و خودم و خودش و ... غیره به هم میخورد و ماجراهای طولانی غیر درسی هم در زندگی عاطفیم به وقوع پیوسته بود که اینجا جای صحبت در بارش نیست) یه ایده آل برام بود و ایندفعه از 100 تا جایی که میتونستم انتخاب کنم 93 تاشو پر کردم و از برق صنعتی شریف تا ریاضی علی آباد کتول رو زدم.

بالاخره هم از شانس بد فیزیک قم قبول شدم و گفتم هرچه بادا باد.یا به قول معروف

از ماســـــــــــــــــــــــــــــت که بر ماســــــــــــــــــــــــــــــت

البته ناگفته نماند که الان از رشته ای که انتخاب کردم(با وجود تمام مشکلات ونبود شغل مشخص و ...) ناراضی نیستم و به فیزیک علاقه مند شدم و باور کردم که

فیزیک عشق بازی با جان جهان است.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





.:: ::.
عناوین آخرین مطالب بلاگ من



.:: Design By :