.

.

وبلاگ شخصی محمود عنایتی،دانشجوی کارشناسی فیزیک دانشگاه قم
ایمیل مدیر : mahmooden68@yahoo.com

» بهمن 1393
» مهر 1393
» بهمن 1391
» دی 1391
» آذر 1391
» آبان 1391
» مهر 1391
» شهريور 1391
» مرداد 1391
» تير 1391
» خرداد 1391
» ارديبهشت 1391
» فروردين 1391


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 19
بازدید ماه : 154
بازدید کل : 1854
تعداد مطالب : 72
تعداد نظرات : 98
تعداد آنلاین : 1

حدیث

RSS
از بهار متنفرم!
نویسنده محمود عنایتی تاریخ ارسال شنبه 26 فروردين 1391 در ساعت 10:9

کی گفته بهار بهترین فصله؟

خیلی هم فصل مزخرفیه!

بعد از 13 روز ساعت 3 خوابیدن و ساعت 11:30 بیدار شدن،حالا باید ساعت 11 بخوابم که بتونم ساعت 6 بیدار شم و برم دانشگاه.

از ساعت 10 به بعد هم که هوا اونقدر گرمه که حال بیدار موندنم نیست،چه برسه به سر کلاس نشستن!

کلاسای بعد از ظهر هم که به صورت دیفالت پیچونده ان!!!

آخر ترم هم نزدیکه و با این اوضاع انگار دوباره وضع خرابه!

خدا به خیر کنه!!!

.:: ::.
امان از تنهایی
نویسنده محمود عنایتی تاریخ ارسال سه شنبه 22 فروردين 1391 در ساعت 8:38

یه زمانی مردم خیلی با هم صمیمی بودن.جوری که همسایه ها مثل فامیل هم بودن؛ با هم درد و دل میکردن ،به هم کمک میکردن و ...

اما تو این دور و زمونه دیگه فامیلا هم مثل غریبه ها شدن!یعنی کلا مردم تنها شدن و کسی رو ندارن که در کنارش احساس آرامش کنن.

و تو این احوال،جوونا برای این که از تنهایی در بیان میرن دنبال دوست یابی،اونم از نوع جنس مخالفش و با روش هایی مثل داد و ستد شماره تو خیابون،یا از طریق چت و فیس بوک و کلوپ و هزارتا سایت که تو این زمینه فعالیت میکنن،به قول معروف میزنن تو فضای مجازی!

و یه کم که پیش میرن حس میکنن که هر چی تعداد این دوستا بیشتر باشه تنهاییشون کمتر میشه،اینه که میزنن تو کار تکسر گرایی(البته معنای این کلمه رو خودم نمی دونم ولی دیروز از یکی از بچه های یونی شنیدم و خوشم اومد!!!)

خلاصه تا اون جا پیش میره که تو گوشی دختر پسرامون دیگه جای خالی برای ذخیره شماره جدید وجود نداره!

ولی بازم تنهان!آهنگای جدایی گوش میکنن،داستانای غمگین میخونن و خود کشی میکنن!

اینجاست که میگن:امان از تنهایی

.:: ::.
فاطمه،فاطمه است
نویسنده محمود عنایتی تاریخ ارسال یک شنبه 20 فروردين 1391 در ساعت 10:56

خواستم بگویم که فاطمه دختر محمد است؛

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم که فاطمه همسر علی است؛

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم که فاطمه مادر حسین است؛

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم که فاطمه مادر زینب است؛

دیدم که فاطمه نیست.

نه،اینها همه هست و باز هم فاطمه نیست.

"فاطمه،فاطمه است"

(دکتر علی شریعتی)

 

 

.:: ::.
روز از نو روزی از نو
نویسنده محمود عنایتی تاریخ ارسال یک شنبه 20 فروردين 1391 در ساعت 10:56
بازم یه سال دیگه از عمرمون گذشت و نفهمیدیم که چه جوری تموم شد.

دارم حس میکنم که امسال هم داره مثل سال های قبل میشه.

مثل همیشه قبل از رفتن به مسافرت چند تا کتاب تو ساکم جا دادم که عید بخونم!!! ولی یکی نیست بگه که آخه تو تا حالا کی شده که عید درس بخونی که این بار دومت باشه؟

البته خداییش فکر میکردم که امسال با سال های قبل فرق میکنه چون بر خلاف سالای قبل،از اول ترم یکم درس خونده بودم!

ولی بازم چشمامو باز کردم و دارم میبینم که امتحانای میان ترم داره نزدیک میشه و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.

.:: ::.
حال خوب!
نویسنده محمود عنایتی تاریخ ارسال یک شنبه 20 فروردين 1391 در ساعت 10:56
((یا مُقَلِبَ القُلوبِ وَ الاَبصار...حَوِّل حالَنا إلی أحسَنِ الحال))

تقریبا همه ی مردم ایران از شمال تا جنوب،شرق تا غرب،شهری یا روستایی این دعا رو موقع سال تحویل میخونن یا حداقل گوش میدن.

اما کدوممون تا حالا از خودمون پرسیدیم که این بهترین حالی که از خدا میخوایم یعنی چی؟؟؟

اگر هم ازمون بپرسن که این بهترین حال یعنی چی بادی به غب غب میندازم و همون جوابای کلیشه ای رو میدیم:

یعنی بندگی خدا و ...

ولی تا حال فکر کردیم که بندگی خدا که میگیم به چیه ؟

فقط نماز؟ روزه؟حجاب؟ یا به قول بعضی ها فقط دلمون پاک باشه!!!

اصلا فکر نکردن دیگه جزو عادت های عادی مردم ما شده.هر چیزی که بشنویم یا ببینیم یا بخونیم،بدون این که بهش فکر کنیم تکرار میکنیم.از درسای مدرسه و دانشگاه که بدون فهمیدن فقط حفظشون میکنیم گرفته تا اخبارسیاسی!یا مثلا همین دعاها.

البته مطمئنا نمیخوام بگم که خوندن این دعاها بده،ولی خداوند فرموده بهترین عبادت تفکره(البته تفکر صحیح و هدفمند) .خوب وقتی ما در جهت بهتر شدن حالمون هیچ کاری نمیکنیم و اصلا نمیدونیم که منظورمون از بهترین حال چیه،چه طوری از خدا میخوایم که حالمون رو منقلب کنه؟؟؟

به قول معروف "از تو حرکت،از خدا برکت".

.:: ::.
نوروز!!!
نویسنده محمود عنایتی تاریخ ارسال یک شنبه 20 فروردين 1391 در ساعت 10:56
به تقویم ها اعتباری نیست!

هر گاه خودت متحول شدی،نوروزت مبارک

.:: ::.
چرا؟؟؟؟
نویسنده محمود عنایتی تاریخ ارسال یک شنبه 20 فروردين 1391 در ساعت 10:56

چرا باید چهار شنبه آخر سال بیایم دانشگاه در حالی که به جز ما هیچ احد الناسی تو دانشکده نیست؟؟؟

مگه ما فیزیکیا چه گناهی کردیم؟

باز ما خوبیم،یه سری از دوستای باید هفته ی بعد هم برن سر کلاس دکتر موسوی!!!

.:: ::.
سخت ترین کار!!!
نویسنده محمود عنایتی تاریخ ارسال یک شنبه 20 فروردين 1391 در ساعت 10:56
چرا انجام کارای مفید اینقدر سخته؟

تو عرض 2 ما،پنج جلد هری پاترو خوندم(که هر جلدش n صفحه است).

ولی تا میام چند صفحه درس بخونم،سر درد میگیرم و خوابم میاد و بی حال میشم و خلاصه هرچی ناراحتی جسمی و روانی و مزاجیه میریزه رو سرم.

خدایا چی کار کنم؟؟؟

.:: ::.
اندر حکایت من و فیزیک (2)
نویسنده محمود عنایتی تاریخ ارسال یک شنبه 20 فروردين 1391 در ساعت 10:56

بالاخره بعد از کلی دردسر،یه برچسب دانشجو خورد روی پیشونی ما و ما هم قاطی قشر فرهیخته!!! جامعه شدیم.

روزی که از ثبت نام دانشگاه بر میگشتم انگار که قیافم عوض شده بود و یه جوری تو خیابون راه میرفتم که انگار مردم میتونن روی پیشونیم رو بخونن که نوشته دانشجو!

بعد از کلی شور و اشتیاق بالخره کلاسا شروع شد و رفتیم که قله های علم و دانش رو در بنوردیم!

اما غافل از اینکه من هیچوقت از گذشته درس نگرفتم و این بار هم مثل همیشه  شروع کردم به ادامه دادن راه 12 سالم.یعنی همون بی خیالی در طول ترم و درس خوندن شب امتحان.

ولی غافل از اینکه اون روش تو دانشگاه،یا حد اقل واسه ما فیزیکیا که گروه از این ترم هم شروع به سختگیری های بیشتر کرده بود،جواب نمیده.استاد فیزیک 1(دکتر عتیق که در پست های قبلی مراتب پاچه خواری را نثار ایشان فرموده بودیم.)از همون اول بهمون فهموند که این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست.

از همون اول ترم امتحانای ما شروع شد.هفته ای یه امتحان که هرکدوم 1 نمره ی کل بود.هر امتحان هم سخت تر از قبلی(البته من هم که کم نیاوردم و از همون اول هم بنا رو بر همون روش قدیمی گذاشتم که ...).خلاصه اونایی که برا امتحانا درس میخوندن وقت سر خاروندن نداشتن(که مطمئنا تا حالا متوجه شدید که من جزو اون دسته نبودم.)

خلاصه اون ترم تموم شد و من مثل یه مرد واقعی فیزیک 1 رو با  9.5 افتادم و حاضر نشدم که تن به ذلت بدم و برم پیش استاد و التماس کنم بهم نمره بده(کاری که خواهران از فردای اومدن نمره ها بر آن همت گمارده بودن؛االبته بچه های خودمون هم این کار رو میکردن ولی برای گذشتن از خطر مشروطی ،نه گرفتن نمره 18!!!)

خلاصه اون ترم با معدل 12.81 از مشروطی نجات پیدا کردم و تصمیم گرفتم که از ترم بعد درس بخونم!!!(که هممون میدونیم که آخر عاقبت این تصمیم های آخر ترم چی میشه).

راستی یادم رفت از اوضاع و احوال هم ورودی هام بگم.

مثل تمام ورودی ها ما هم یه سری مایه ننگ داریم(همونایی که همیشه نمره هاشون از میانگین کلاس بیشتره و هرکی باهاشون کار داشته باشه میره کتابخونه وقتی استاد دیر میاد و بچه ها میرن اونا میمونن و به استاد میگن که ما اینجا بودیم و همه رفتن و کلاسای آخر سال رو نمی پیچونن و...  )که خدا رو شکر تعدادشون زیاد نیست.

یه سری از بچه ها که کلا تو کار درس نیستن و من نمیدونم چرا اومدن دانشگاه اونم رشته فیزیک(همونایی که یا انصراف دادن یا الان که ترم 6 ان دارن درسای ترم 2 رو پاس میکنن.)

یه سریا سر کلاس همچین سوالای فلسفی و مفهومی از فیزیک و فلسفه علم از استاد میپرسن که آدم فکر میکنه که دانشمند کشف نشده ان ولی نمره هاشون اینو نشون نمیده!

یه سری ها هم مثل من سرشون تو لاک خودشونه و کلا آدمای گل و خیلی خوبی هستند که کلاس به وجودشون افتخار میکنه!!!؟       

.:: ::.
اندر حکایت من و فیزیک(1)
نویسنده محمود عنایتی تاریخ ارسال یک شنبه 20 فروردين 1391 در ساعت 10:56
 


یکی بود،یکی نبود.غیر از خدا هیشکی نبود.

یه دانش آموز بود که هیچ درسی براش اونقدر از بقیه قشنگ تر نمی نمود که بدونه چه رشته ای رو دوست داره!و از بد روزگار اون من بودم.

حالا چی شد که رفتم فیزیک؟؟؟

چند سال قبل از همین وقتا بود که یادم افتاد که چند ماه بعد کنکور دارم و درس های زیادی موجود و بر هر درس،خواندن چند  کتاب واجب!

خلاصه ما که تا حالا تو عمرمون به جز شبای امتحان لای کتابارو وا نکرده بودیم و با همین درس خوندنای شب امتحانی شاگرد اول دوم کلاس میشدیم حالا وقتی کتابا رو باز کردیم که بخونیم دیدیم که هیچی یادمون نمیاد،و تقریبا باید از صفر شروع کنیم.

با تمام توان!!! شروع به خوندن کردم و از روزی 5 ساعت شروع کردم ولی دیدم که نمیشه.هر کاری میکنی بیشتر از 3 ساعت نمیشه درس خوند.

تا من بیام و خودمو به روزی 5 ساعت برسونم اردیبهشت بود(البته ناگفته نماند که در طول عید هم دست از تلاش وکوشش بر نداشتم و در طول 15 روز فکر کنم چیزی حدود 5 یا 6 ساعت درس خوندم).

ولی خداییش سرعتم زیاد بود،تو همین چند وقت تونستم چند تا از کتابای اصلیمو تموم کنم(نمیدونم چرا بقیه بچه های کتابخونه _که یادم رفت بگم که برای اولین بار در عمرم به کتابخونه رفتم_اینقدر طولش میدانن)،یادم میاد که کتاب شیمی پیش دانشگاهی رو روی جلد پشتیش خلاصه نویسی کرده بودم!البته از مبحث تست زنی هم غافل نبودم و از هر فصل دو یا سه تست(از مجموع 500،600 تا تست موجود در یک کتاب)میزدم.

دیگه آخرای خرداد رسیده بود و من کم کم به روزی 6 ساعت درس خوندن رسیده بودم و داشتم با قدرت کارم رو دنبال میکردم.روزای اول تیر هم با اینکه چند تا از درسا هنوز تموم نشده بود(و چند تا از درسا رو هم حذف کرده بودم)شروع کردم به جمع بندی که 2 روز بیشتر طول نکشید.

2روز هم گذاشتم واسه ی آزمون آزمایشی از خودم که تو کتابخونه انجام میشد و آمار ها از درصد های قابل قبول حاکی بود و کم مونده بود که شب قبل از امتحان برم مصاحبه کنم و بگم که "اینجانب برنده ی قطعی این امتحان بادرصد های بسیار بالا هستم و اگه من قبول نشم تقلب شده".شب امتحان اونقدر راحت بودم که ساعت 5 از کتابخونه زدم بیرون و با بچه ها رفتیم پاتوق همیشگی و کلی حال کردیم.

صبح روز امتحان حاضر و آماده برای یه کنکور خوب با یکی از بچه ها رفتیم حوزه ی امتحانی(که همین(به اصطلاح)دانشگاه خودمون بود.حالا از این بگذریم که کار بچه هاطولانی بود و یکی یه جامدادی مداد آورده بود و یکی هندونه ای رو جاساز میکرد که بعد از امتحان با دوستاش بزنن به رگ!

از شانس بد ما صندلیم جلوی یه کلاس بود که از زیر درش باد میزد و باعث میشد که برگه هایی رو که میزاشتن زیر میز باد ببره و من مجبور بودم که بدوم دنبالشون.

از شرح جواب دادن به سوالای کنکور که بگذریم،ولی همین قدر بگم که دست از پا درازتر از سر جلسه ی کنکور بلند شدم.اما وقتی دیدم که بقیه هم دارن از سختی سوالا و بلد نبودن جوابا میگن به خودم امیدوار شدم.اما هرچی بود دیگه گذشته بود و باید منتظر جواب میموندیم.

19000!!!فکر میکردم بد کنکور داده باشم ولی نه تا این اندازه.حتی به بالاتر از 12000 فکر هم نکرده بودم.با بادی که اونموقع تو کلم بود و کارت معافیتی که تو دستم جولون میداد،انتخاب رشته ی خیلی کارشناسی و مزخرفی انجام دادم و 20 تا کد رشته انتخاب کردم که 10 تاش تهران بود.خوب مطمئنا با این انتخاب رشته شانس قبولیم یه کم از مقادیر منفی بالاتر بود!و حتما حدس میزنین که چی شد.در میان تشویق تماشاگران،با غرور و افتخار خاصی رد شدم؛بعد سرم رو مثل مرد گرفتم بالا و گفتم بی خی خی(یعنی بی خیال)،سال بعد...


البته سال بعد از همون داستان اول صفحه تکرار شد و ایندفعه رتبم شد 15000 که در اون شرایط(داشت حالم از کنکور و درس و خودم و خودش و ... غیره به هم میخورد و ماجراهای طولانی غیر درسی هم در زندگی عاطفیم به وقوع پیوسته بود که اینجا جای صحبت در بارش نیست) یه ایده آل برام بود و ایندفعه از 100 تا جایی که میتونستم انتخاب کنم 93 تاشو پر کردم و از برق صنعتی شریف تا ریاضی علی آباد کتول رو زدم.

بالاخره هم از شانس بد فیزیک قم قبول شدم و گفتم هرچه بادا باد.یا به قول معروف

از ماســـــــــــــــــــــــــــــت که بر ماســــــــــــــــــــــــــــــت

البته ناگفته نماند که الان از رشته ای که انتخاب کردم(با وجود تمام مشکلات ونبود شغل مشخص و ...) ناراضی نیستم و به فیزیک علاقه مند شدم و باور کردم که

فیزیک عشق بازی با جان جهان است.

.:: ::.
عناوین آخرین مطالب بلاگ من



.:: Design By :